در حال خواندن
رفیق، رئیس، قدرت
0

رفیق، رئیس، قدرت ۱۳۹۳, اردیبهشت ۸

اولین کلید را که فشار دهید واژه‌ها از زیر انگشتان‌تان می‌گریزند. مانند آن است که نویسنده سوناتی باشید ولی دیگر صدای سازها را درون ذهن‌تان نشنوید. شاسی اول پیانو فشرده شده ولی صدایش در فضا معلق مانده است. چرا نمی‌شود درباره سعیدی به راحتی نوشت؟
نزدیک به یک دهه پیش در اولین رویارویی چهره به چهره سعیدی نایینی مدیر ژولیده‌موی و خمارچشمی بود که تنها چند ماه از ریاستش بر سازمان می‌گذشت و با بارانی سیاه بلند و ریش چندروزه‌اش علی‌نقی خاموشی، سلطان اتاق بازرگانی ایران را به هماورد می‌طلبید. انقلابی خسته‌ای بود که ادبیاتش سه دهه بر جای مانده بود. چند ماه بعد گزارش تیز و تندی درباره رویارویی‌اش با دبیر وقت او را واداشت تمام قامت نشریه آن زمان ما را تحریم کند و تا مطلب گزنده‌ای در پاسخ ننوشت، آشتی نکرد.
آن نوشته هیچ‌گاه چاپ نشد ولی کینه‌توزانه در تمامی این سال‌ها نویسنده کوشیده است اثبات کند او موسس، رئیس، منتقد و حتی پدرخوانده‌ای پرعیب است؛ درشت‌گو است، مزاجی آتشین دارد، حلقه دوستانش بزرگ نشده‌اند و به سختی نظرش تغییر می‌کند ولی باز سوال بر جای خود باقی است که چرا او در تمامی این سال‌های سخت سنگ زیرین آسیاب صنفی پرتلاطم باقی مانده است. شاید یک دهه وقت لازم بود که فقط چند روز پس از تولدش، وقتی با محمدعلی، سجاد، محمدرضا و مجتبی محمودی روی پشت بام در برابر دوربین آی‌فون ایستاده‌ایم تا یک سلفی بگیریم، جواب را پیدا کنم. سحر سعیدی نه در مدیریت، شیطنت و انتقاد این پسران و نه در عشق همسر و دخترش که در هنر بی‌مانندش در رفاقت نهفته است؛ رفاقتی فراتر از سیاست، بلاغت و حتی شجاعتی که دیگر خریدار چندانی هم ندارد.
ننوشته می‌دانم درباره سعیدی نوشتن منتقد بسیار دارد ولی باز هم شب در خانه قرآن محبوبش را که با خط نیریزی و واژه‌نگار گام الکترونیک نوشته شده، باز می‌کنم:«دوستان بد، عاقبت با هم دشمن می‌شوند. تنها دوستان نیکی که دوستی‌شان بر اساس تقواست، نجات می‌یابند.» (۱۰۱ سوره شعرا)

سال تولد: ۱۳۳۶
محل تولد: خور و بیابانک

سوابق تحصیلی: لیسانس مکانیک از وست مینیستر یونیورسیتی
سوابق اجرایی: رئیس نخستین هیات مدیره سازمان نظام صنفی رایانه ای کل کشور، رئیس انجمن شرکت های انفورماتیک ، مدیرعامل گام الکترونیک و قائم مقام سفارت ایران در لندن
کودکی
حالا که در مقابل یک تراس پر از گل در جمشیدیه تهران نشسته‌ایم و نسیم
خنک فروردین‌ماه ۹۳ از میان کوچه‌ای مزین به سپیدار و افرا به درون پذیرایی
وسیع می‌وزد، بازگشت به گذشته بیابانی کار ساده‌ای نیست. تصور کردن اینکه
امیرحسین سعیدی نایینی درست ۵۷ سال پیش، چهارمین روز عید آن هم در میانه
یکی از خشک ترین نقاط ایران ، شهر خور و بیابانک، به دنیا آمده، دشوار است.
پدرش اصالتا نایینی و از مدیران وقت پست و تلگراف است که برای تاسیس اداره
مربوطه به دل کویر رفته. یک سال پس از تولد پسر اولش به نایین بازمی‌گردند
که آن هم باز موقتی است. شغل پدرش ایجاب می‌کرده که بسیار سفر کنند:«به
خاطر کار پدر، در حالی که آن سال‌ها دیپلم ۱۲ سال بود، من ۱۱ بار مدرسه عوض
کردم.»
سفرها خیلی هم راحت نبوده‌اند. حتی در پس طنز تلخ همیشگی‌اش نیز می‌توان
ماجراهای دردناکی را دید که رغبتی به بازگو کردن‌شان ندارد:«ما چهار فرزند
بودیم ولی ۵۰ درصد تلفات دادیم. من ماندم و خواهرم.»

پدر
پدرم چندین بار رشته عوض کرده بود و سال‌های بعد از خلال حرف‌هایش و
دوست‌هایش فهمیدیم مثلا یک دوره پزشکی خوانده یا معقول و منقول خوانده و
بعد به رشته تلگراف و تله‌تایپ و این حرف‌ها رسیده است. از روی کتاب‌هایش
می‌فهمیدیم که مثلا فرانسه هم بلد است. آن موقع مثل حالا نبود که پدر و
فرزند خیلی با هم صمیمی باشند. همیشه یک فاصله‌ای وجود داشت. تا همان دیپلم
گرفتنم با اینکه پدر وضعش خوب بود و سه تا ماشین داشت، من یک بار هم سوار
ماشینش نشده بودم. وقتی آمدم برای رفتن به خارج اجازه بگیرم گفت خب اول
دیپلمت را بگیر بعد. انگار که نداند من دیپلمم را گرفته‌ام. حتی من که تنها
پسر خانواده بودم هم شامل این شیوه تربیتی آن زمان می‌شدم. از موتور هم که
می‌افتادم و دستم می‌شکست، بیشتر از دستم، نگران عصبانیت پدرم بودم.
خانواده در خور و بیابانک، قهوه رخ، بروجن، نایین، اصفهان و تهران زندگی
می‌کنند:«خانواده پدری ما همگی یا پست و تلگرافی بودند یا فرهنگی. پدر و
هر دو عمویم همگی پست و تلگرافی بودند و پدربزرگم میرزا حسین‌خان سرهنگ
آنها را برای تحصیل به شهرهای مختلف مانند کرمان فرستاده بود. برای همین
تغییر شهر برای حرفه جزو فرهنگ خانوادگی ما بود.» بالاخره پایش که به تهران
می‌رسد، دو سال در مدرسه خوارزمی ماندگار می‌شود تا دیپلمش را بگیرد. اسم
مدارسش را که قطار می‌کند تمامی ندارد: مرآت، شیر و خورشید، حافظ،
جمال‌الدین و… اگر بخواهید برشی از سعیدی مشهور را در همان کودکی‌اش را
ببنید، باید به همان جریان دشوار تغییر محل تحصیل نگاه کنید:«به هر حال در
مدارس جدید هیچ وقت پذیرش شاگرد غریبه آسان نبود. کسی به شما خوشامد
نمی‌گفت. دیگر یاد گرفته بودم در همان بدو ورود باید دعوایی راه بیندازم تا
تکلیف ماجرا روشن شود. مهم نیست می‌زدی یا می‌خوردی؛ با بقیه رفیق می‌شدی.
من هم که درسم خوب بود با قلدرهای کلاس دوست می‌شدم و به آنها درس یاد
می‌دادم. خیلی لاغر و ترکه‌ای ولی به شدت دعوایی بودم، یادم نمی‌آید حتی یک
روز هم دست و پایم زخمی نبوده باشد.»
برخلاف مادرش که مذهبی سنتی‌ است، پدرش مشخصا روحیه نوگرایی دارد؛ چون هم
از علم سررشته دارد و هم حقوق، اهل مباحثه و مناظره است:«بر قرآن و مفاتیح
خیلی مسلط بود و همیشه با دوستان روحانی‌اش به بحث‌های سنگینی می‌نشست.
شاید به قول امروزی‌ها دگر‌اندیش بود. شاید این روحیه‌اش را برای ما هم ارث
گذاشت. در خانه ما همیشه بحث بود. واقعیتش این است که چون ما به نوعی
«دهاتی» بودیم همیشه باید خیلی روی رابطه‌ام با محیط‌های جدید فکر می‌کردم و
هنوز هم از کنار ارتباطم با آدم‌ها راحت نمی‌گذرم.»

مادر
شاید فکر کنید ما به عنوان یک خانواده خیلی صمیمی نبودیم ولی واقعیت این
است که رابطه ما بیشتر درونی بود تا بیرونی و ظاهری. یادم است مادرم اگر
نیم ساعت دیرتر از مدرسه می‌آمدم، می‌آمد سر کوچه می‌ایستاد. فقط در آن‌جور
روابط، قربان و صدقه رفتن جایگاه چندانی نداشت. مادرم سیکل داشت که آن
زمان برای خانم‌ها خیلی دستاورد بزرگی بود و بسیار با پدرم همکاری می‌کرد.
فامیلی‌شان کاشف جندقی بود و از خانواده‌های قدیمی آن خطه هستند؛ به خصوص
مادربزرگم که از فئودال‌های منطقه بود و سرشناس. ولی مادرم خیلی آدم
درویش‌مسلک و رک و پوست‌کنده‌‌ای است.
اول در شمس‌آباد تهران خانه بزرگی می‌گیرند که به زودی محله پدری‌اش
می‌شود. بزرگ خانواده حالا معتمد محل نیز هست و در خانه هیچ وقت بسته
نیست:«این‌قدر در و همسایه برای رفع و رجوع مشکلات‌شان به پدر و مادرم رو
می‌کردند که انگار ما داشتیم در کلانتری محل زندگی می‌کردیم! مادرم هم که
برای خودش یک فیس‌بوک سیار بود.»

 
در رشته ریاضی دیپلمش را می‌گیرد و اتفاقا بسیار هم درسخوان است:«برخلاف
شیطنتم درس را خیلی دوست داشتم. خانواده ما شیفته امام خمینی(ره) بود و
شاید در کل مدرسه خوارزمی فقط ما دو سه نفر مذهبی بودیم. با این وجود
فعالیت‌های سیاسی معمولی داشتیم تا اینکه جریان رفتن به انگلستان پیش آمد.»

خانواده
مادرم که در قید حیات است ولی پدرم حدود ۱۱ سال پیش فوت کرد. جریانش هم
خیلی خاص بود. عاشق پرورش گل و گیاه بود و ماشین. دوست داشت همه کارهایش را
خودش انجام بدهد. حتی اگر رهگذر بودید و علاقه داشتید، می‌آوردتان داخل
حیاط و سیر تا پیاز گل‌ها را برایتان توضیح می‌داد. ماشینی هم داشت که با
آن می‌رفت بیرون و هر روز تصادف می‌کرد و همیشه هم می‌گفت تقصیر دیگران
است. بالاخره یک روز مادرم گفت همیشه که تصادف با ماشین نیست، شاید بزنی به
بچه مردم. این شد که پدرم نشست توی خونه تا عمرش تمام شود. هر چه هم دکتر
بردیمش گفتند هیچ مشکلی ندارد. این شد که پیش از رسیدگی به هشتاد سالگی به
علت فقدان تحرک عمرش را داد به شما.
جوانی
سال ۱۳۵۵ درست یک سال پس از دیپلم با یکی از دوستان صمیمی‌اش عازم
انگلستان می‌شوند و چون یکی عاشق عمران است و دیگری عاشق الکترونیک، در
نهایت با هم مصالحه می‌کنند که مکانیک بخوانند! این رفیق عزیزش هم کسی نیست
جز منوچهر مشایخ، دبیر فیزیک مشهور دبیرستان‌های تهران. در انگلستان اولین
سقفی را که بالای سر دو جوان است احمد فرمد، شوهرعمه دوستش، فراهم می‌کند.
بعد از انقلاب این انقلابی فرنگ‌نشین که نقش مهمی در سازماندهی‌های
جریانات اسلامی انگلیس داشت، برای دو سال رئیس دانشگاه شهید بهشتی می‌شود.
شاید بتوان او را به نوعی پدر معنوی سعیدی نایینی نیز دانست:«دکتر از جمله
بنیانگذاران انجمن اسلامی دانشجویان خارج از کشور بود و همین موضوع ما را
نیز وارد جریانات فکری و سیاسی آن زمان کرد. دکتر خرازی، سروش و خیلی
دیگران هم از جمله موسسان بودند.»

دانشگاه
ریاضی‌ام عالی بود ولی در دروس کارگاهی واقعا به معنای دقیق کلمه «خنگ»
بودم! مثلا وقتی قرار بود قطر و سختی مفتول را حساب کنیم، کارم حرف نداشت
اما وقتی باید همان مفتول را در ماشین کار می‌گذاشتیم، یک جای پرت و پلایی
می‌گذاشتمش. در واقع تعادلی توی درس‌هایم نبود، چون به ضرب دروس نظری دروس
را پاس می‌کردم. یک رفیق سیاه‌پوست داشتیم که من تمرین‌های ریاضی‌اش را
انجام می‌دادم و او کارهای کارگاهی‌ام را انجام می‌داد.
دروس پایه و زبان را ظرف چند ماه می‌خواند و در چند دانشگاه از جمله
دانشگاه پلی‌تکنیک لندن پذیرفته می‌شود. خودش معترف است به ضرب هوش
ریاضی‌اش قبول شده وگرنه هم جوان‌ترین دانشجوی دانشگاه بوده و هم هنوز
زبانش خیلی خوب نبوده. نرخ برابری ارز به او امکان می‌دهد بدون دغدغه با
کمک‌هزینه پدرش در لندن زندگی ساده‌ای داشته باشد:«پدرم ماهی صد پوند برای
ما می‌فرستاد که در یکی از گران‌ترین کشورهای جهان هم باز اضافه می‌آمد.
دوستم کم آورد و بعد از مدتی به ایران برگشت ولی من ماندم و در جریانات
سیاسی خارج از کشور حسابی درگیر شدم.»
از دوستان آن روزهایش که در فضای فناوری هم شناخته‌شده‌اند، می‌توان به
محمد قوام‌شهیدی، رئیس سابق شرکت سهامی نمایشگاه‌ها و منتقد الکامپ صنفی در
سال‌های بعد، علیرضا فرخ‌روز کاردار سال‌های انقلاب اسلامی در سفارت ایران
در انگلستان و البته رئیس آتی گروه الکترونیک و مخابرات سپاه اشاره کرد
ولی مشهورترین آنها بدون شک محمود جراحی، معاون کاریزماتیک بنیاد مستضعفان و
جانبازان و مدیرعامل افسانه‌ای صاایران به شمار می‌آید. جراحی در آن زمان
مدیریت و بازرگانی می‌خواند ولی در انجمن اسلامی با سعیدی آشنا می‌‌شود:«به
سبب شرایط زمانه کسانی را که در انجمن بودند، بیشتر از هم‌کلاسی یا
هم‌دانشگاهی‌‌هایمان می‌شناختیم. یکی دو نفر از اساتید هم چون ریاضی‌ام خوب
بود خیلی هوایم را داشتند.»

انجمن اسلامی در لندن بسیار فعال است و در کمیته‌های مختلفش سعیدی هم
فعالیت می‌کند. آنچنان سرگرم سیاست است که در پایان ترم با وجود نمرات مکفی
حداقل مدت‌زمان حضور در جلسات را ندارد. با تکیه به شرایط خاص کشور
می‌پذیرند او را استثنائا قبول کنند ولی تمام زندگی‌اش هم مبارزه و درس
نیست:«زندگی در خارج از کشور و بیرون از خانواده به شما این امکان را
می‌داد که بالاخره آنچه را که دوست دارید انتخاب کنید. خوشبختانه ما محیط
دوستان‌مان سالم و صمیمی بود. یکی از تفریحات من پرسه زدن در خیابانی بود
به نام آکسفورد استریت که مرکز خرید لوازم الکترونیکی و صوتی تصویری بود.
آن‌قدر مغازه‌های این خیابان را زیر رو کرده بودم که وقتی یکی از
فروشنده‌ها می‌دید من پشت ویترین ایستاده‌ام، اتفاقا خودش صدایم می‌کرد و
توضیح می‌داد که فلان محصول جدید است! خیلی از ایرانی‌هایی هم که می‌آمدند
لندن برای توصیه خرید به من مراجعه می‌کردند و من هم همراه‌شان می‌رفتم به
همین دلیل فروشنده‌ها خیلی تحویلم می‌گرفتند. همان‌جا بود که کمودور ۶۴ و
اسپکتروم و بقیه را خریدم و تجربه کردم.»

فرنگ
شاید مضحک باشد ولی من از همان بچگی دوست داشتم برای ادامه تحصیل بروم
آمریکا. جریان هم این بود که پدر ما مشترک مجلات خارجی بود و آنها را که
ورق می‌زدم چشمم می‌خورد به تصاویر دانشگاه‌های خارجی. دوست داشتم بروم
ببینم آنجا چه خبر است و آن روحیه مسافری کودکی هم این حس را تقویت می‌کرد.
پذیرش و همه امور هم برای ایالات متحده ردیف شد ولی دوستی داشتم که گفت
بیا با من برویم انگلیس. چون آنجا کلی فامیل داشت. این شد که رفتیم لندن.

مذهبی
اینکه می‌گویند گام الکترونیک در زمینه نرم‌افزارهای مذهبی یا فرهنگی
سرمایه‌گذاری کرده است چون پول در این زمینه بوده، اصلا خنده‌دار است. یادم
است یکی از همان سال‌ها آقای مسجد جامعی آمدند نمایشگاه و کلی با
نرم‌افزار نشر الف ما کار کردند و برایشان خیلی جالب بود که چطور کار تقطیع
را انجام می‌دهد اما در نهایت یکی از مدیران بانکی آن زمان گفت دست شما
درد نکند اگر همین وقت و انرژی را صرف یک نرم‌افزار بانکی کرده بودید حالا
هم خودتان پولدار شده بودید و هم کار مملکت حل می‌شد. پس اصلا این‌طور نیست
و اگر ما جوان نبودیم و عشق و علاقه نداشتیم می‌دیدیم که کارهایی مانند
المعجم الفقهی یا خط نستعلیق، نتیجه‌ای هم به لحاظ مادی دربر نداشت.
صادقانه می‌گوید عاشق کامپیوتر بوده ولی تخصص چندانی نداشته است. در این
میان بازی های ویدیویی ‌ یک استثناست. چون وقت زیاد، سن پایین و اعتقاد
مذهبی درونی دارند گیم‌ به یکی از سرگرمی‌های اصلی گروه آنها بدل
می‌شود:«یکی دیگر از کارهای جالبی که انجام می‌دادیم این بود که عصرها همه
در اتاق من جمع می‌شدیم و چهار ساعت یکریز حرف می‌زدیم تا اینکه عهدنامه
صادر کنیم ارز مملکت را هدر ندهیم و به جای حرف زدن کار مثبت و عملی بکنیم.
فردا عصر باز همان بساط بود.»
خودش تحلیل می‌کند که:«فضای اجتماعی دانشجویان ایرانی در بریتانیا با
سایر نقاط جهان متفاوت بوده چون بسیاری از محصلان مستقیما به آمریکا
می‌رفتند و از آن دسته که عازم اروپا می‌شدند هم بسیاری به آلمان می‌رسیدند
چون در انگلستان به عنوان یک خارجی فقط اجازه تحصیل داشتید نه کسب درآمد.»
نتیجه اینکه عمده دانشجویان حاضر در لندن متکی به وضعیت مالی پدران‌شان
بودند و مساله تمکن مالی و رقابت در ظاهر خیلی مهم بوده است:«گروه دوستان
ما خیلی ساده زندگی می‌کرد و برخلاف مد و کلاس مورد علاقه دیگران بودیم ولی
خب زندگی آنها برای ما خیلی خنده‌دار بود. آنها هم ابتدا ما را مسخره
کردند بعد متوجه شدند عین خیال‌مان نیست. فهمیدند ما همین‌جوری خوشیم.»

مردم‌آزاری
یادم هست رفیقی داشتم به نام سعید که اصلا از اتاقش بیرون نمی‌آمد؛ فقط
درس می‌خواند و مردم‌آزاری می‌کرد. مثلا یک مهدی‌نامی بود که سیگار
می‌کشید. این رفیق مردم‌آزار ما کارش این بود که برود داخل سیگارهای او را
سر فرصت خالی کند و گوگرد کبریت بریزد داخل آن. برای همین مهدی همیشه
سیگارش را موقع کشیدن در یک متری خودش نگه می‌داشت. یا دوستی داشتم که آمد
انگلستان و بردیمش خانه یک پاکستانی مسلمان برای مستاجری. صاحبخانه تاکید
داشت که اگر دوست‌تان بچه‌مسلمان است به او اتاق می‌دهم و عاقبت با
پادرمیانی ما قبول کرد. این سعید رند ما یک نامه نوشت برای کلیسای انگلستان
از طرف مستاجر بیچاره که من می‌خواهم مسیحی بشوم و بیایید مرا هدایت کنید.
دوست تازه‌وارد ما یک روز عصر آمد خانه دید کل وسایلش وسط خیابان است. نگو
کلیسا دو کشیش فرستاده است دم خانه صاحبخانه مسلمان! از این دست مسائل
خیلی داشتیم. مثلا یک دوست آبادانی داشتیم به نام فروز که خیلی منتظر بود
پدر و برادرش از ایران برسند و انتظار نامه آنها را می‌کشید. برادر این
فروز بنده خدا می‌خواست پول بدهد برای خریدن سربازی که خب از سمت سعید ما
معنی‌اش رشوه بود. خلاصه یک روز‌ رفت نامه بابای فروز را از صندوق بر‌داشت و
با بخار کتری باز کرد تا با دست‌خط پدرش بنده خدا را بگذارد سر کار و
بفرستد فرودگاه. از این ماجراها خیلی بود. همین رفیق مردم‌آزار ما با من در
یک ساختمان زندگی می‌کرد و برای همین با هم خیلی شوخی داشتیم؛ مثلا یک بار
که توی اتاقم در لندن کرسی درست کرده بودیم و داشتیم درس می‌خواندیم،
برداشت آستین کاپشن مرا که روی دوشم انداخته بودم کرد توی لوله کتری. از
کتری برای گرم شدن اتاق و درست کردن این «چای‌های عسلی» استفاده می‌کردیم.
ناگهان دیدم قلبم گرم شده، هی به همین رفیقم می‌گفتم دارم سکته می‌کنم و
ناکس فقط می‌خندید که جریان لو رفت. البته من سریع تلافی کردم؛ چند شب بعد
رفتم زیر تختش قایم شدم، وقتی ‌خوابید صدای رادیوی کنار دستش را زیاد
‌کردم. هی بلند می‌شد کم می‌کرد بعد از چند دقیقه دستم را دراز می‌کردم صدا
را زیاد می‌کردم؛ خیلی ترسید. نگو بنده خدا بیدار مانده که ببیند چه کسی
صدا را زیاد می‌کند تا دفعه آخر دست مرا دید داد زد و فرار کرد و این
حرف‌ها. شاید فضا بچه‌گانه بود ولی بسیار صمیمی بودیم.
پس از اتمام درسش در وست‌مینیستر یونیورسیتی، امیرحسین به یونیورسیتی
کالج می‌رود تا جزو جمع محدودی باشد که در دریای بالتیک استخراج نفت
می‌خوانند. این رشته عاقبت خیلی خوشی ندارد. سعیدی در انجمن اسلامی
فارغ‌التحصیلان و چندین دانشگاه اروپایی عضو موسس است و بیش از همه به
بنیانگذاری انجمن اسلامی یونیورسیتی کالج افتخار می‌کند:«یونیورسیتی کالج
مقر صهیونیست‌ها بود ولی وقتی برای ثبت‌نام رفتم، نه اینکه قیافه‌ام شبیه
جهود‌ها بود، سریع قبولم کردند و من هم لو ندادم که یهودی نیستیم. بعدا که
گفتم می‌خواهم انجمن اسلامی تاسیس کنم، موافقت نکردند اما آن‌‌قدر
جلسه‌هایشان را با شعار نبود آزادی در دانشگاه به هم زدم که به این نتیجه
رسیدند بهتر است اجازه دهند ما انجمن اسلامی تاسیس کنیم.» شلوغ‌بازی‌هایش
چندان عاقبت خوشی ندارد. چند بار سرفصل‌های دروس را عوض می‌کنند و در نهایت
خودش هم علاقه‌اش را به ادامه شرایط از دست می‌دهد.

سفارت
با انصراف امیرحسین از ادامه تحصیل اندک‌اندک مهیای برگشتن به کشورش
می‌شود. به ویژه که با فرا رسیدن سال ۵۷ دیگر ایران در التهاب انقلاب است.
دولت موقت، غلامعلی افروز، روانشناس مشهور و رئیس شناخته‌شده دانشگاه تهران
را به عنوان کاردار سفارت ایران به لندن می‌فرستد. ماجرای گروگانگیری در
سفارت ایران در لندن توسط گروهک عراقی پیش می‌آید و علاوه بر شهادت
مظلومانه عباس لواسانی، وابسته مطبوعاتی سفارت، علی صمد‌زاده دیگر دیپلمات
ایرانی نیز شهید می‌شود. نفر دوم را سعیدی نایینی به سبب فعالیت‌هایش در
انجمن اسلامی از نزدیک می‌شناسد:«صمدزاده انسان وارسته و نابغه‌ای بود حتی
وقتی در مجلس ترحیمش در لندن مانع حضور کمونیست‌ها شدیم، گفتند آنها به
چنین هموطن فرهیخته و باسوادی ورای فعالیت‌های سیاسی افتخار می‌کرده‌اند.»

شال
در دورانی که قائم‌مقام سفارتخانه در لندن بودم، یک بار سعید رجایی
خراسانی، سفیر و نماینده دائم ایران در سازمان ملل که برای خودش چهره
سرشناسی بود، به ما گفت سر راهش به مقر سازمان ملل از لندن عبور می کند.
ایشان خواست به اتفاق برویم دیدن سر جان گراهام که از مهره‌های بسیار
باسابقه و مشهور سیاست خارجی انگلیس بود و در آن زمان قائم‌مقام وزیر امور
خارجه به شمار می‌آمد؛ من هم که با مو و ریش بلند و چفیه و کاپشن سربازی سر
و وضعی چریکی داشتم. بقیه به ما گفتند اصلا این سر گراهام از دیدن تو وحشت
می‌کند. این شد که ما اصلاح کردیم و چون فقط همان لباس‌های انقلابی را
داشتم هر تکه از لباسم را یکی برای من آورد؛ یکی کت، یکی شلوار، یکی کفش و
قس علی هذا. خلاصه اینکه حتی خودم هم به خاطرم نمی‌آمد کدام لباس برای چه
‌کسی بود. ما اینها را به زور پوشیدیم و به اتفاق آقای دکتر رفتیم وزارت
امور خارجه. یکی هم دم در آمد و پالتو و شال و… را از ما تحویل گرفت که
برویم داخل اتاق گراهام. سرتان را درد نیاورم. موقع برگشتن خودم رفتم
وسایلم را از داخل جامه‌دانی برداشتم و تنم کردم. سر جان برگشت گفت عجیبه
من یک شال‌‌گردن دارم که درست مانند شال شماست. من هم گفتم کجاست ببینم گفت
اینجاست. دست کرد داخل جامه‌دان و دید ای بابا نیستش! من هم با تبختر گفتم
این شال‌گردن را ما از ایران آوردیم این طوری نیست که هر کسی داشته باشد!‌
فقط وقتی برگشتیم سفارت و لباس‌های مردم را پس دادیم معلوم شد هیچ کس مدعی
صاحب شال بودن نیست. خدابیامرز رجایی گفت نکند مال آن بنده خداست. ما هم
بالاخره با هزار اکراه زنگ زدیم وزارت امور خارجه. آنجا تا به مسوول امور
ایران گفتم شال‌گردن، نگذاشت بقیه ماجرا توضیح بدهم، گفت: اصلا توضیح ندهید
این شال‌گردن مشهورترین شال‌گردن تاریخ دیپلماسی انگلستان است. فقط
بفرستیدش بیاید.
با برگشتن افروز به تهران و یک انتصاب ناکام دیگر، سفارت برای مدتی بدون
سرپرست باقی می‌ماند تا اینکه سعیدی نایینی یک روز برای انجام کارهای
بازگشت به ایران به سفارت مراجعه می‌کند. جوانی بیست و چند ساله که برای
پاسپورتش به سفارت مراجعه کرده، ناگهان به مدت سه ماه سرپرست سفارت
بحران‌زده ایران در انگلیس می‌شود:«امروزه وقتی به نقش انجمن اسلامی‌ها در
کشورهای خارجی در آستانه انقلاب نگاه می‌کنید، توجه ندارید که تمام
برنامه‌ریزی فعالیت‌های برون‌مرزی در آن برهه دست همین سازمان‌ها بود، چون
ایران انقلابی که در سراسر جهان دارای تشکیلات نبود ولی انجمن اسلامی‌ها
دارای ساختار و سازمان بودند. همین شد که به من پیشنهاد دادند در فاصله بین
دو کاردار سرپرست سفارتخانه باشم. من هم گفتم نه، می‌خواهم به ایران
برگردم؛ گفتند فقط برای سه ماه بمان که شد سه سال.»
دوره میان سال‌های ۵۹ تا ۶۲ عصر متفاوتی برای سعیدی جوان است که در غیاب یک
دستگاه دیپلماسی سازوکاریافته مجبور است در یکی از مهم‌ترین کانون‌های
سیاسی جهان نقش نماینده دولتی نوپا را بر عهده داشته باشد.

روحیه طناز سعیدی نایینی حتی از آن سال‌هایی که به ناگزیر هویتی
دیپلماتیک داشته است، نیز خاطراتی طنزآمیز دارد که ناشی از آشنا نبودن این
جمع جوان و انقلابی به پروتکل و ادبیات دیپلماتیک جهان است:«اولین کاری که
کردیم این بود که در منزل یکی از بچه‌ها جمع شدیم و به نیروهایی که امتحان
خودشان را در انجمن اسلامی پس داده بودند، گفتیم خب حالا که قائم‌مقامی
سفارتخانه گردن ما افتاده، شماها هم باید وظیفه‌ای گردن بگیرید؛ تو می‌شوی
کنسول،‌ تو می‌شوی دبیر اول، تو می‌شوی رابط مطبوعاتی و… یادم هست حتی یکی
از آنها می‌گفت من نمی‌دانم کنسولگری چی است. گفتم حالا می‌رویم و
می‌فهمیم.» سرانجام بر اثر درخواست‌های امیرحسین که مایل به برگشتن به
ایران است، برای سفارت کارداری می‌فرستند که سابقه خدمت در سپاه پاسداران
را هم دارد؛ علیرضا فرخ‌روز:«آقای فرخ‌روز فوق‌لیسانس الکترونیک داشت و به
اتفاق دیگران یکسری از کارهای فنی و مهندسی را انجام دادند. مرا هم نگه
داشتند که به عنوان قائم‌مقام ایشان در سفارت به امور اجرایی و سیاسی
رسیدگی کنم.»

خصوصی
شاید جو سال‌های اول پس از انقلاب این بود که در میانه این همه مشکلات
کشور بهتر است شما به جای کار تجاری کار ملی بکنید ولی این فضا تغییر کرد.
در سال‌های بعد خودم هم هیچ وقت واقعا روحیه اداری و حوصله انجام کارهای
تکراری را نداشتم. یک روزهایی اصلا حال رفتن سر کار را نداشتم و خیلی روزها
هم شده تا پاسی از شب کار کرده‌ام. پس شاید نظم و تداوم کارهای دولتی در
خوی من وجود نداشته است.
این رهاورد هرچند دستاورد مالی و مهندسی جدی‌‌ای برای سعیدی نایینی
ندارد اما دست‌کم این حسن را دارد که امیرحسین ناگزیر می‌شود برای کشورش هم
که شده زبانش را به نحو قابل توجهی ارتقا دهد. حتی تصور اینکه سعیدی و
دوستانش در فقدان تجربیات علمی و عملی توانسته‌اند در دوران رویدادهایی
همچون تسخیر سفارت آمریکا، حادثه طبس، جرقه‌های جنگ تحمیلی و ده‌ها رویداد
چالش‌برانگیز دیگر یکی از پایگاه‌های سیاسی ایران در اروپا را حفظ کنند،
دشوار است. یکی از خاطرات خواندنی‌اش مربوط به معارفه فرانسیس پیم به عنوان
وزیر جدید امور خارجه انگلستان است. وزارت امور خارجه ایران هم نامه
تبریکی برای فرخ‌روز می‌فرستد که به وزیر جدید ارائه کند:«اول خواستیم با
یک پیکی چیزی بفرستیم. گفتیم بی‌خیال حالا که حوصله‌مان سر رفته و آنجا هم
نزدیک پارک است بیایید دستی تحویل بدهیم و برویم پارک. غافل از اینکه این
دستی رساندن نامه معنای احترام‌آمیزی داشت که به هیچ وجه مد نظر دولت ایران
نبود. همین که رسیدیم آنجا دیدیم یک هیات رسمی پذیرش نامه تشکیل شده و حتی
مستر میر که سفیر انگلستان در ایران بود هم در راس آن قرار دارد. گفت حالا
که شما دستی این نامه را آوردید از فشار مجلس بر وزارت امور خارجه در مورد
رابطه‌اش با ایران هم کم می‌شود. سریع دیدیم ناجور شد و ما چنین وظیفه‌ای
نداریم که بخواهیم پیغام مثبت به انگلیسی‌ها بدهیم. سریع گفتم الان نزدیک
کریسمس است چون پست شما قابل اعتماد نیست ما این را دستی آوردیم. همه
کارمندان زدند زیر خنده ولی خود میر حسابی ناراحت شد.»

سال‌ها برای امیرحسین فقط کار و سیاست هم نیست، در خلال آنها با یکی از
شانس های بی‌چون و چرای موفقیتش یعنی الهه عصاری آشنا می‌شود که مدت‌هاست
در کمیته‌های مختلف انجمن اسلامی دانشجویان خارج از کشور فعالیت کرده و حتی
جلوتر از سعیدی رشته دانشگاهی‌اش دانش رایانه و ابزارهای دیجیتالی است. در
مقطع بعدی که با یکدیگر هم‌دانشگاهی می‌شوند، سعیدی نایینی به عنوان رئیس
انجمن و عصاری به عنوان دبیرکل انتخاب می‌شوند. بلافاصله که به ایران باز
می‌گردد با او ازدواج می‌کند تا یک سال بعد در بحبوحه ماجراهای سفارت پسر
اولش محمدعلی نیز به دنیا بیاید.

نوشتن
این تصویرهم که من آدم ادیبی هستم درست نیست. اگر به من بگویید چهار خط
شعر را از بر بخوان شاید همین الان هم یادم نیاید ولی همیشه از شنیدن و
خواندن و تحلیل آن لذت برده‌ام. در مورد نوشتن هم بیشتر ناگزیر بوده‌ام در
دفاع از مسائلی که شما نمونه‌هایش را در فناوری دیده‌اید، بنویسم وگرنه در
حقیقت من خودم آدم دست به قلمی نیستم و نوشته‌های جدی‌ هم برآمده از شخصیت
خود من نیست چون ذاتا من به نوشته‌های طنزآلود گرایشدارم. پس نوشته‌های جدی
را بیشتر سر سفره دیگران تکدی کرده‌ایم. پسران و عیال من شاعرند ولی خودم
طبع ادبی ندارم. یکی از ضعف‌های بزرگم این است که آن‌طور که باید، مطالعه
نمی‌کنم. گاهی رویدادهایی در این فضا اتفاق می‌افتد که اصلا حتی شب
نمی‌توانم بخوابم، سعی می‌کنم با نوشتن خودم را آرام کنم و اگر جدی بنویسم
بسیار تند و زننده است به خاطر همین سعی می‌کنم در قالب طنز آنها را بیان
کنم. پشت طنز من غم است تا شادی.
سه سال ماموریتش که در سفارت تمام می‌شود، به سرعت به ایران
بازمی‌گردند. وقتی دلیلش را می‌پرسیم جواب‌مان از پیش تعیین شده است:«همیشه
برای من سوال بوده که چطوری آنجا می‌مانند نه اینکه چرا بازمی‌گردند. من
که اصلا از اول رفته بودم درسم را بخوانم و برگردم. موقع انقلاب هم اگر
جریان سفارت پیش نمی‌آمد، برگشته بودم. البته طی دوران سفارت هم مواردی از
اختلافات فرهنگی خودمان با آنها و تاثیرش روی خانواده‌های ایرانی دیدم که
مرا قانع کرد باید زودتر برگردم. آنجا که بمانید باید یا انگلیسی انگلیسی
شوید یا ایرانی ایرانی. اکثرا می‌خواستند میانه این ماجرا باشند ولی این
دوگانگی‌ها در ذات‌ ما نبود.»

 
گام
هنگامی که به اتفاق خانواده کوچکش به ایران بازمی‌گردد، فرخ‌روز مدیر
دفتر الکترونیک وزارتخانه‌ای است که این روزها دیگر منحل شده؛ یعنی وزارت
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی. دو سال در کنار کاردار سابق سفارت و دوستش در
بخش لجستیک دفاع مقدس کار می‌کند تا اینکه پدر معنوی‌اش، احمد فرمد، مدیر
بنیاد اندیشه اسلامی می‌شود. در این بنیاد ۱۰ مجله به هشت زبان خارجی به
۱۴۳ کشور ارسال می‌شود و خودش قائم‌مقام فرمد و سردبیر مجله اکو آف اسلام
است و همسرش سردبیر مجله انگلیسی زبان محجوبه.

فرزندان
محمدعلی لیسانس صنایعش را اینجا گرفت، در لندن فوق‌لیسانش را در زمینه
تحقیقات بازار خواند و حالا در ایران برای یک شرکت مشاوره‌ای کار می‌کند.
دومی سجاد است؛ لیسانسش را لندن گرفت،‌ از آنجا رفت یک موسسه مکس پلنت فوق
خواند و حالا هم منتظر است دکترایش را شروع کند. سومی محمدرضا در مالزی
تجارت بین‌الملل خواند و فوق لیسانسش را در بلژیک گرفت که فعلا در گام
الکترونیک کار می‌کند. چهارمی هم مریم هنوز راهنمایی است.
در حین کارهای فرهنگی خانواده سعیدی، در میانه دهه ۶۰ بنیاد تعاون، زیر
نظر محسن رفیق‌دوست، به اتفاق گروه الکترونیک و مخابرات سپاه اقدام به
تاسیس شرکتی می‌کند که هدفش فعالیت‌های فناورانه بیرون از چارچوب سپاه
پاسداران است. شهید فخار مقدم، مرحوم وفا غفاریان و جمعی دیگر از زمره
موسسان هستند. محمود جراحی هم که در بخش کامپیوتر سپاه مشغول است، نقشی
کلیدی ایفا می‌کند. شاید بتوان انگیزه فعالیت در برابر ایزایران را هم که
متعلق به قطب رقیب یعنی ارتش بود، از دلایل باطنی تاسیس گام الکترونیک در
آن سال‌ها دانست. به هر حال سعیدی به عنوان مدیرعامل پیشنهاد می‌شود. اولین
قرارداد هم در سال ۶۷ به همان تعمیر و نگهداری کامپیوترهای وزارت سپاه وقت
مربوط می‌شود:«در آن سال‌های اول هر کاری که بتوان آن را به نوعی مرتبط به
کامپیوتر و فناوری دانست، انجام دادیم. از واردات و نگهداری گرفته تا حتی
میز کامپیوتر.»

انجمن
شاید از بیرون فکر کنید ما در زبان، ادبیات و شخصیت شباهتی به دوستانی
که انجمن شرکت‌های انفورماتیک را تاسیس کردند، نداریم ولی حقیقت این است که
وقتی به کسی علاقه دارید بالاخره او هم به شما علاقه پیدا می‌کند. این
دوستان سالم و درست و مفیدی برای کشور بودند. همین شاید باعث شد مرا پس
نزنند. لازم نیست برای دوستی با کسی، حتما شبیه او باشید. همین که به ریشه
هم پی ببرید و حسن نیتش برای شما مسجل بشود، دیگر برای دوستی کافی است.
آدم‌ها خیلی با هم فرق نمی‌کنند همه از دروغ و فساد بدشان می‌آید و
می‌خواهند سرراست و درست کار کنند. آدم‌های فاسد اندک هستند.
یکی از فعالیت‌های پرسر و صدای آن سال‌ها هم تجربه حضور سعیدی در پروژه
ماورا است که از اولین تجربه‌های اینترنتی کشور در حوزه شبکه‌های اجتماعی
به شمار می‌آید. اینترنت تازه وارد کشور شده، سعیدی وسوسه می‌شود امکان
ارتباطات داخلی را میان کاربران ایرانی فراهم کند. پروژه به صورت مستقل
دارای وجهه تجاری نیست. پیشنهاد می‌دهد با چندین شرکت از جمله خدمات
انفورماتیک، داده‌پردازی، بهینه‌پردازی، محتسب و… به عنوان ارائه‌دهنده
اینترنت در قالب یک کنسرسیوم فعالیت کنند. تجربه اتاق‌های چت را به صورت
موفقی پیاده می‌کنند. بعدها به کارشکنی در زمینه تخصیص پهنای باند و
محدودیت‌های اینترنت برمی‌خورند که به کل پروژه را با شکست مواجه می‌کند.
آشنایی سعیدی با غفاریان مشهور هم در موفقیت و ماندگاری گام الکترونیک نقشی
اساسی دارد. او از معدود دوستان صمیمی سعیدی است که در تهران با یکدیگر
آشنا شده‌اند و حالا به عنوان بنیانگذار گام نیز نقشی کلیدی در جهت‌دهی به
آینده حرفه‌ای سعیدی دارد:«من خودم کامپیوتر نخوانده بودم ولی از دوره
انگلستان پیگیر این جریان بودم و با رشد کمپانی‌هایی‌های مانند مایکروسافت
کم‌کم مشخص می‌شد این زمینه می‌تواند یکی از محورهای توسعه باشد. دوستانی
مانند آقای جراحی بسیار بیشتر حتی در حد فنی و برنامه‌نویسی با جریان آشنا
بودند و شاید تنها تشخیص من این بود که درست یا نادرست باور داشتم این
فناوری می‌تواند آینده کشور را متحول کند. برای همین پس از مدتی با اینکه
سخت‌افزار بسیار سود بهتری داشت، به سمت نرم‌افزار حرکت کردیم.»

جهانگرد
من شخصا نصرالله جهانگرد را دوست دارم و در میان دولتمردانی که من دیدم
ایشان هوش و کلان‌نگری مثال‌زدنی‌ای دارند. هر چند ممکن است انتقادات خودم
را هم به آنها داشته باشم. در نگاه راهبردی و صبر و تحمل و تعامل ایشان هم
تردیدی ندارم و شاید باور نکنید ولی ایشان را حتی شایسته ریاست‌جمهوری هم
می‌دانم اما باور ندارم که ایشان سال‌ها قبل‌تر آمده سازمان را پایه
‌گذاشته است که بعدها از آن استفاده کند. ایشان به عنوان مسوول وقت وظیفه
داشته به حرکت و توسعه فناوری کمک کند و طبق آن عمل کرده است و ما هم
ممنونیم و به ایشان کمک کردیم.
شرکت که هنوز زیر نظر سپاه پاسداران و بنیاد تعاون است، مجموعه‌ای چند
هزار متری در نیاوران را تنها با چند کارمند در اختیار دارد:«بازار
کامپیوتر به این صورتی که شما الان در ذهن دارید، وجود نداشت. طرف می‌آمد
شش ماه در نوبت خرید دستگاهی که پولش را داده بود می‌ماند و آخرش التماس هم
می‌کرد. ۸۰۰ هزار تومان می‌دادیم برای یک پردازنده XT؛ با آن پول می‌شد
آپارتمان خرید.» به دستور امام خمینی برای خصوصی‌سازی و اهتمام محسن رضایی
برای واگذاری‌ها، گام الکترونیک جزو اولین شرکت‌هایی است که با واگذاری
غالب سهامش به کارمندان خصوصی می‌شود.
در کنار کار گسترده روی حضور و غیاب‌های کامپیوتری در ایران، شاید بتوان از
منظری گام الکترونیک را پیشگام حوزه نرم‌افزارهای محتوایی و مذهبی به شمار
آورد. شیفتگی سعیدی نایینی شرکت را به سمت تولید مجموعه «چشمه خورشید» که
آرشیو الکترونیکی وصایا و آثار امام است، برای دفتر امام راحل(ره) سوق
می‌دهد. برای اولین بار روی مجموعه عظیم ‌المعجم‌الفقهی کار می‌کنند که در
آن سال‌ها بیش از ۷۰۰ مگابایت اطلاعات بود. در زمینه خط فارسی نیز با آوردن
نوشته‌های نستعلیق در فضای رایانه‌ای پیشگام هستند. تمامی زیرساخت
کامپیوتری همشهری، اولین روزنامه تمام‌رنگی ایران، به دست آنها ایجاد
می‌شود.

نمایشگاه
از نظر من همیشه کار نمایشگاه تحریک مثبت زیرساخت‌های مسافرتی، اقامتی و
به کل ایجاد موج در اقتصاد شهر و کشور بوده است. موقعیت نمایشگاهی ما هم
منحصر به فرد است. کار ما منحصر به فرد بود چون با تغییر فرآیندها گردنه
کار را که جانمایی بود از بین بردیم و طی دو ساعت هزاران متر واگذار شد.
قیمت نمایشگاه را خانم عصاری چندین برابر سال قبل گذاشته بودند، با این
وجود به سرعت به فروش رفت. اگر این ساختار بیمار را بتوانید عوض کنید، گمرک
و ده‌ها ساختار سلیقه‌ای دیگر را هم می‌توانید تغییر دهید. برای همین فکر
کردیم دادن الگو خیلی از ساختارها را متحول می‌کند. این شد که اجازه
ندادند. چون از دید ما نمایشگاه‌داری فقط گاراژداری نیست که جا بفروشید.
معتقد است ایران تا اوایل دهه ۷۰ چندان از فناوری روز دنیا عقب نبوده
است:«وقتی آن سال‌ها به جیتکسمی‌رفتیم خیلی از کارهای کشورهای همسایه برای
ما واقعا خنده‌دار و بچه‌گانه بود. حتی در سطح جهانی هم گاهی ما درست‌تر
بودیم. مثلا نرم‌افزار نشر الف ما قابلیت جابه‌جایی حروف را داشت حتی ادوبی
نداشت و یک سال بعد اضافه کرد که چند تا از مجلات هم نوشتند. بعدها
سیاستگذاری کلان کشور به سمت سخت‌افزار تغییر پیدا کرد و ما عقب ماندیم.
همه آن پروژه‌ها هم هر کدام به مشکلی برخوردند.»
روزنامه همشهری با تاسیس خود در سال ۷۱ یکی از انگیزه‌های سعیدی برای کار
روی خط و زبان فارسی در محیط دیجیتالی را فراهم می‌آورد:«ما سابقه کار
مطبوعاتی در انجمن اسلامی یا بنیاد را داشتیم ولی شاید این جریان برای من
به نوعی عقده‌گشایی هم بود، چون پدرم خط بسیار زیبایی داشت و من اصلا چنین
مهارتی نداشتم.» روزنامه رنگی ایران برای چاپ خود نیازمند نرم‌افزاری بود
که رزولوشن بالاتری را پشتیبانی کند. مهندسان گام الکترونیک این امکان فنی
را فراهم می‌آورند و همین قرارداد آنها را وارد وادی فونت می‌کند. پنج سال
وقت و سرمایه صرف آوردن نستعلیق به فضای رایانه می‌شود و بازار رقابت را
داغ می‌کند. رقیب کار را کپی می‌کند و با عذرخواهی آنها سعیدی از شکایتش به
شورای عالی انفورماتیک منصرف می‌شود.
خودش معتقد است هیچ‌گاه ارتباطاتش به عنوان یک نیروی انقلابی به کمک شرکتش
نیامده است:«اینکه مردم فکر می‌کنند ما گوشی را برمی‌داریم و یک قرارداد
می‌بندیم یا مثلا رویین‌تن هستیم را نمی‌شود کاری کرد. مهم‌ترین محصول گام
الکترونیک در این سال‌ها نرم‌افزار آفیس اتومیشن آن بوده است که واقعا
مشابهش را کمتر دیده‌ایم. در سایر موارد هم شاید اگر اسم سعیدی نبود حالا
گام الکترونیک با سابقه و تخصصش حتی جلوتر از این کار می‌کرد.»

صنف
از ابتدای دهه ۷۰ می‌توان ردپای سعیدی نایینی را در تجمعات صنفی دید
هرچند خودش برای این جریان نیز مانند هر مساله دیگری زمینه‌ای شخصی و
رفاقتی قائل است. اولین نطفه‌های صنفی بازار فناوری اطلاعات به نوعی حاصل
تقابل شرکت‌های نرم‌افزاری با بخش‌های تولیدی است. در کشاکش میان انجمن
شرکت‌های انفورماتیکی و سندیکای تولید‌کنندگان از سعیدی نایینی بر حسب
آشنایی‌اش با افرادی همچون بیدآبادی و البته برات قنبری، مدیر وقت مرکز
تحقیقات مخابرات و سایر نیروهای تولید، دعوت می‌شود در جلسات سندیکا حضور
پیدا کند. جایی که اتفاقا کاملا برخلاف دیدگاه شخصی و حرفه‌ای سعیدی نایینی
است.
سعیدی اولین جلسه ای را که ریاست آن را برات قنبری بر عهده دارد و ویدا
سینا، مدیرعامل فعلی مرکز تحقیقات صنایع انفورماتیک، دبیر است؛ تقریبا به
جنجال تبدیل می‌کند. وقتی حاضران از شرایط ارزی کشور و عدم شفافیت در تخصیص
اعتبارات شکایت می‌کنند، در پایان جلسه امیرحسین به طنز جمع‌بندی می‌کند
که همه این مشکلات به سود دم و دستگاه این رانتخواران است و بحث به هم
می‌ریزد. بیش از دو دهه مخالفان آن جلسه در زمره مخالفان سعیدی باقی
می‌مانند.
جالب اینکه ورودش درست مقارن است با مطرح شدن بحث همگرایی میان دو جبهه در
قالب انجمن شرکت‌های انفورماتیک:«ما بر حسب آشنایی‌مان دعوت شده‌ بودیم و
در پایان جلسه به خصوص دوستانی که از طیف مقابل بودند، بسیار کنجکاو بودند
با این قیافه‌ای که ما داریم مال کجا هستیم و چه‌کاره‌ایم. اولین کسی هم که
واقعا با ما حرف زد، مسعود مرتضوی بود که ذاتا مدیر جدی‌ای هستند، حالا
فکر کنید جلسه اول آشنایی بود و ما هم از طرف مقابل بودیم. با وجود اینکه
برخورد خشک و کمی هم خشن بود ولی از همان جلسه اول من خیلی از آقای مرتضوی
خوشم آمد. آدم مودب و منطقی و صاحب حساب و کتابی بود. ایشان هم کمی موضعش
نرم شد که ما به سرعت با سایر دوستان رفیق شدیم.» با تشکیل انجمن، سعیدی
همکاری نسبتا مداومی با روسا به ویژه در قالب نوشته‌هایش برای «نامه انجمن»
دارد. نامه انجمن نشریه داخلی صنف برای اعضایش است ولی امیرحسین سعیدی
نایینی صفحه «کمی خودمانی‌تر» را تبدیل به یکی از مشهورترین جریده‌های
تاریخ صنف فناوری اطلاعات می‌کند؛ نوشته‌های انتقادی و بی‌محابا ولی سرشار
از طنز و بعضا هجو:«یادم هست مثلا خانم کفایتی شده بود مسوول صندوق حمایت
از صنایع الکترونیک. ما هم در انتقاد از سیاست‌های ایشان که اتفاقا خانم
درستکاری هم بود طنزی نوشتیم به نام «گاو صندوق». کار می خواست تا شکایت هم
پیش برود و بعدها ایشان تا روز تودیع‌شان جریان را فراموش نکرد.»

خودی
این نظریه‌ها و تئوری‌ها که جمعی ما را گذاشته باشند اینجا تا نقش مهره
را ایفا کنیم، لازمه‌اش این است که شما باور کنید چنین دیدگاه کلانی درباره
فضای فناوری اطلاعات کشور وجود دارد که بخواهد از فلان فرد یا فلان سازمان
استفاده بلندمدت کند. واقعیت این است که متاسفانه ما در کشورمان چنین
راهبرد کلانی درباره فناوری نداریم و من بیشتر از اینکه خوشحال باشم این
اتهام را رد کنم، ناراحتم که باید بگویم متاسفانه چنین تعقلی و جمعی برای
فناوری وجود ندارد. حتی از بعد تجاری هم نگاه کنید فقط کافی است تحقیق کنید
ببینید در همه آن نهادها و بخش‌هایی که شما به عنوان دوست معرفی‌شان
می‌کنید، چند موردشان سال‌هاست ما را ممنوع‌المعامله کرده‌اند. کلا اگر
تصمیم‌گیر رشوه‌خوار و فاسد باشد که با ما روحیه‌اش جور درنمی‌آید و اگر هم
عادل و سالم باشد که رفاقتش با ما برایش مهم نیست.
انتقاد از دستگاه ایزایران به سبب حضور در بازار خصوصی، نحوه تخصیص ارز و
سیاست‌های وزارت پست و تلگراف در آن زمان همگی سعیدی را هم انگشت‌نما و هم
صاحب چهره ساخت تا جایی که دو دوره بعد صنف باور داشت رئیس شجاع و
مطالبه‌گر خودش را پیدا کرده است. مسعود مرتضوی و بابک قطبی که زمامدار
انجمن هستند، سعیدی در مناصب متعددی از جمله به عنوان نماینده بخش خصوصی در
شورای عالی انفورماتیک حضور پیدا می‌کند و به نوعی جایگزین محمود نظاری،
موسس همکاران سیستم که به تدریج از فعالیت‌های صنفی کناره می‌گیرد، می‌شود.
توضیح سعیدی در این باره هم واقعگرایی طنزآمیزی دارد:«همیشه این کارها
نیاز به آدم بی‌کله علافی دارد که خودش را وقف کارهای صنفی کند و نترسد. ما
چنین آدمی بودیم و بقیه هم استقبال کردند. واقعا سوالش کجاست!؟»
شاید لطمه دیدن شدید چندین شرکت بزرگ رایانه‌ای در مواجهه با نهادهای
امنیتی هم در این جریان بی‌تاثیر نبوده است که صنف ملجا را در رئیسی
کاریزماتیک‌تر بیابد. به هر حال نسل اول تا حدود زیادی کنار می‌روند و
رده‌ای که نقش حامی را ایفا می‌کنند شکل می‌گیرند که سعیدی را ترغیب
می‌کنند در دوره بعدی رئیس شود. سعیدی سبک و سیاق متفاوت‌تری دارد و مانند
نوشته‌هایش شکل جدیدی از اعتراض را به فضای انجمن می‌آورد. هرچند روسای
قبلی بیشتر روی توسعه فضای درونی صنف تمرکز دارند ولی سعیدی فشارش را روی
به رسمیت شناخته‌ شدن حقوق این بازار و انجمن از سوی دستگاه حاکمه
می‌گذارد:«متاسفانه جامعه ما درک درستی از حساسیت و اهمیت فناوری اطلاعات
ندارد و هرچند رسانه تلاش‌هایی کرده است ولی متاسفانه بازار ما- حتی خود
وزارتخانه‌اش هم- در آستانه تعطیل شدن بود. برای همین اگر سر و صدایی هم
شده، در وهله اول تلاش برای ایجاد همین حساسیت بوده است.»

با فرا رسیدن دولت اصلاحات و فضای باز تجاری، سعیدی در جایگاه مدیریت
انجمن کاملا تثبیت، و ادبیات وی نیز در فضای جدید سیاسی با پذیرش بیشتری
مواجه می‌شود. با کناره‌گیری سعیدی نایینی از مدیریت انجمن شرکت‌های
انفورماتیک سهیل مظلوم با آرای بسیار بالایی به جانشینی وی انتخاب می‌شود
تا صندلی از یک رفیق به رفیق دیگری ارث رسیده باشد. برگزاری موفقیت‌آمیز
چند نمایشگاه به ویژه نهم و دهم، او و همسرش را در جایگاه سازماندهی
فعالیت‌های صنفی ماندگار می‌کند اما الکامپ دهم به جنجال دستگیری مسوولانش
می‌خورد و نمایشگاه کم و بیش برای همیشه از دست سازمان خارج می‌شود.
تاسیس سازمان نظام صنفی هم بر حجم جنجال‌ها می‌افزاید و تقریبا تمامی
تشکل‌های دیگر در برابر سازمان صف‌آرایی می‌کنند. عمده فشار اجرایی تاسیس
سازمان را سهیل مظلوم و دبیر وقت شورای عالی انفورماتیک، ‌محمد سپهری راد،‌
به دوش می‌کشند ولی مشخص است ارتباطات سیاسی سعیدی در دستگاه اجرایی در
این جریان بی‌تاثیر نیست به ویژه که همه نام‌ها به متحد قدیمی امیرحسین
یعنی نصرالله جهانگرد، دبیر شورای عالی اطلاع‌رسانی و مرد معتمد خاتمی ختم
می‌شود.
معتقد است از انجمن کناره‌ گرفته چون احساس کرده جوی ایجاد شده تا انجمن را
قائم به فرد و وابسته به سعیدی تصویر کند، که مخالف دیدگاه وی برای ایجاد
یک جریان اجتماعی است و البته مدتی ریاست سازمان را می‌پذیرد چون گروه
موسسان باور دارند فردی با روحیه جنگنده، سازمان تازه متولد‌شده را حفظ
می‌کند.
در عمل هم سعیدی در زمره مدافعانی قرار دارد که در تاسیس سازمان نه‌تنها در
برابر مخالفان بیرونی بلکه در برابر منتقدان داخلی که انجمن را ترجیح
می‌دهند، نیز می‌ایستد و تاسیس سازمان را مهم‌ترین دستاورد صنفی فناوری
اطلاعات طی دوره معاصرش توصیف می‌کند:«شاید از دید احساسی و انسانی آن جمعی
که در انجمن بودند همدل‌تر و متمرکز‌تر بودند ولی تعریف صنف بر مبانی
احساسی نیست بر اساس منافع اقتصادی مشترک بین بنگاه‌‌های تجاری است که
مشخصا این منافع در قالب سازمانی با حکم رئیس‌جمهور و قانون مجلس بیشتر
قابل دفاع بود. در حالی که انجمن یک جمع خودجوش است.»

همسر
اینکه چرا من در بیرون از شرکت و در صنف یا نمایشگاه هم مدتی از خانم
عصاری استفاده کردم سوال درستی است. حقیقتش این است که وقتی با ایشان در
سفارت هم بودیم نشریه امام را چاپ می‌کردند و سردبیرش بودند. در بنیاد هم
سردبیر بودند. در شرکت هم معاون مدیرعامل بودند. ما در مسائل اداری و مالی
بسیار حساس بودیم، برای انجمن، از شرکت حسابداری بردم که روی کارش قسم
می‌خوردم. در مورد مساله اداری هم به خانم عصاری اعتماد داشتم که به درستی
به این جریان انتقاداتی بود. در این زمینه محدودیت داشتم ولی بعدها صنف
ظاهرا نمره قبولی به توانایی ایشان داد که دیگر هم هیچ وقت رضایت نداد شرکت
را ترک کند و به سازمان برود.
اصرار سعیدی را بر جمع آوردن تمامی تشکل‌های فناوری زیر چتر سازمان و
گنجاندن آن در قانون سازمان نظام صنفی اتحادیه، سندیکا و حتی اتاق بازرگانی
را علیه این تشکل جوان هم داستان می‌کند تا جایی که حتی هنوز بعد از قریب
به یک دهه آثار آن باقی است. حتی امروز هم سعیدی نایینی باور دارد که هر
چند این جریان درایت و سیاست بسیاری می‌طلبد ولی لزوما غیرممکن نیست و حتی
ضروری است:«مبنای کار صنفی همین جمع شدن زیر یک سقف بر حسب تضاد و تضارب
منافع است. در تمامی صنوف دیگر هم همین‌طور است. همین مطلق‌گرایی که نه
برای صنف فناوری بلکه برای کل کشور در تضاد است. شکسته شدن همین آراست که
شما را در تعامل با دولت یا بیرون از بازار ضعیف می‌کند.»

 
تردیدی در اینکه سعیدی سازمان را با جدیت و سرپنجه آهنین اداره می‌کند،
نیست. نمونه آن را می‌توان در برون‌داد رسانه‌ای سازمان هم دید که سعیدی
آشکارا مبادی رسانه‌ای غیر از خودش و مظلوم را بست یا تعاملی که هیچ‌گاه با
دبیر کل در دوره وی شکل نگرفت. استعفای زودهنگام دبیر وقت کاوه ثروتی را
این‌گونه توضیح می‌دهد:«علت همه این گرفتاری‌ها اخلاق بد بنده در حین کار
است؛ اعتقاد داشتم چون سازمان نوپاست هر اشتباه کوچکی می‌تواند برای همیشه
روند را در آن نادرست پایه‌گذاری کند برای همین بسیار سختگیری کردم و همین
در مقاطعی همکاران را بسیار آزار داد. از جمله آقای ثروتی.»

رسانه
وقتی نماینده صنفی هستید که مظلوم و محروم است چاره‌ای غیر از اینکه حرف
بزنید و مصاحبه کنید و اطلاع‌رسانی کنید، ندارید ولو اینکه عده‌ای فکر
کنند ساکت نشستن بیشتر به نفع صنف است. در مورد مسائل اجتماعی نمی‌توان حکم
مطلق داد که چه چیزی مفید بوده یا نبوده ولی هنوز هم من خودم را سرزنش
می‌کنم که چرا طی چهار سال دوم احمدی‌نژاد، آن‌طور که باید حرف نزدم. این
برعکس آن چیزی است که شما می‌گویید. من خیلی اشتباه کردم و به آنها هم
معترفم ولی اعتراض و انتقاد کردن جزو آنها نیست.
جدال او با رئیس وقت شورای عالی فناوری اطلاعات بر سر رگولاتوری بخش
خصوصی، اینترنت ملی و البته محدودیت خریدهای دولتی در زمینه فناوری ترکیب
سعیدی با عبدالمجید ریاضی را یک مساله غامض در زمان خود کرده بود که در
کمال تعجب دیگر سعیدی حاضر نیست درباره آن حتی یک کلمه نیز صحبت کند:«یک
بار آقای غفاریان مرا خواست و گفت اینکه شما این‌قدر انتقاد می‌کنید قبول،
ولی خیلی کار زشتی می‌کنید که اسم مردم را در حرف‌هایتان می‌آورید. در آن
زمان من توضیحاتی دادم و ایشان هم قانع نشد تا اینکه چند سال بعد وفا فوت
کرد. در مجلس عزای ایشان در مسجد نور، جناب ریاضی برگشت به من گفت شما
فلان‌ جا فلان حرف را در مورد من زدید که درست نبوده. من هم پذیرفتم و
همان‌جا گفتم جناب غفاریان سفارش شما را کرده است و دیگر هیچ‌جا در مورد
شما حرف نمی‌زنم و منجمله همین‌جا.»
حالا که در خیابان مهناز داریم آخرین حرف‌ها را می‌زنیم همچنان به ایده
پدرخوانده بودنش پس از کناره‌گیری از انتخابات و البته برنامه‌ریزی‌اش برای
انتخابات آینده سازمان می‌خندد:«در هر تشکل صنفی انتخابات مبنای نتایج
نهایی مدیریت است. اگر شما فکر می‌کنید با عوض شدن آدم‌ها همچنان تفکر یک
گروه خاص بر کل این انتخابات حاکم بوده است، جای بحث دارد. من ارتباط
صمیمانه‌ای با همه این دوستان دارم ولی خدای نکرده به شهادت خود آنها و من
دخالتی در کار نبوده است.»منبع: ماهنامه پیوست

درباره نویسنده
عبداله افتاده
دانش آموخته رشته روابط عمومی الکترونیک هستم، به واسطه شرایط زندگی رشته‌های مختلف کاری را تجربه کردم، تا اینکه در سال 1380 با ورود به خبرگزاری ایرنا استان تهران به عنوان خبرنگار متوجه اشتیاق فراوان به این حرفه شدم. از آن زمان تاکنون نیز در رسانه‌های مختلف در حوزه فناوری اطلاعات و ارتباطات مشغول به فعالیت بوده‌ام. موجب خرسندی است اگر انتقادات، پیشنهادات و سوژه های خبری خود را از طریق کانال‌های ارتباطی زیر با من به اشتراک بگذارید.

ارسال یک نظر